نگر آنجا چه می بينی به هنگا می
که نور آذرخش آن
بيشه را از سايه
عريان کرد، وباران خوابِ
پر آبِ گياهان
را به دشت آفتابی
برد ، وباد صبحگاهان
شاخ پر پيچ گوزنان
را به عطر د شتها
آميخت، در آن خاموش
گه تاريک گه روشن
_ نگر آنجا
چه می بينی ؟ شهيدی ، يا
نه : روح لاله
ای در پيکر مردی تجلی
کرده از آئينه
بيداری وديدار؟ در آن باران
ودر آن ميغ ِ تردامن
– نگر آنجا
چه می بينی ؟ درون روستای
خواب ، درختان فلج
بيمار وآن طفلان
خُردينَک گرسنه زير
بار کار ، و مردانی
که با دستان خود
سازند پيش چشم
خود ديوار ، و باْلاتر
و باْلاتر، تو در آن سوی
آن ديوار آبستن
- نگر آنجا
چه می بينی ؟ 1346 – تهران |